کد خبر: ۱۳۱۰۸۰
چرا این روزها همه می‌خواهند مهاجرت كنند

پاسپورت من كو...!؟

شاید هیچ زمانی مانند این روزها مساله مهاجرت در جامعه ایرانی برجسته نبوده و آمار و ارقامی‌که از مهاجرت ایرانیان به سراسر جهان منتشر می‌شود کمی‌نگران‌کننده است. بنا به آمار منتشر شده، سال گذشته ۱۱هزار ایرانی به کانادا مهاجرت کردند.

درواقع به معنای دقیق‌تر هر ۴۷ دقیقه یک ایرانی به کانادا سفر کرده و اگر بخواهیم آمار سایر کشورها را هم مطالعه کنیم یقینا به عددی محیرالعقول می‌رسیم. امین بزرگیان، جامعه شناس و نویسنده ایرانی در این رابطه پرسشی را مطرح می‌کند: «چرا جامعه امروز ما بیش از هر زمانی در تاریخ خود، جامعه‌ای است که بخش بسیاری از افرادش (غالبا در طبقه متوسط) می‌خواهند به غرب مهاجرت کرده، از ایران خارج شده و پاسپورت دیگری بگیرند؟» او در یادداشت خود که مرتبط با همین پرسش است، می‌نویسد: «امروزه گویا همه‌ ایرانیان در طلب مهاجرت‌اند. خبرها نیز مالامال از مهاجرت‌های غیرقانونی و خطرناک ایرانیان است که برخی از آنان به رسانه‌ها نفوذ پیدا می‌کنند. به طور خلاصه می‌توان گفت که چندی است مهاجرت مسئله اجتماعی شده است.»
ارسطو در فرازی مشهور در ابتدای کتاب «سیاست»، درباره انسان به مثابه جانوری سیاسی، به رابطه انسان، سیاست و شهر می‌پردازد: «از میان جانداران فقط انسان است که توانایی نطق دارد. راست آن است که صورتِ محض نمودار درد یا خوشی باشد و از این رو جانداران دیگر نیز قادر به تولید آن‌اند زیرا طبیعت آن‌ها فقط تا جایی رشد کرده است که بتوانند درد و خوشی را احساس کنند و این احساس را به هم نشان دهند. اما نطق به کار بازنمایاندن سود و زیان، درست و نادرست نیز می‌آید. زیرا آن خصیصه‌ی آدمی‌که او را از جانداران دیگر متمایز می‌کند توانایی او به شناخت نیکی و بدی و درست و نادرست و صفات دیگری از این گونه است و اشتراک در شناخت این چیزهاست که خانواده و شهر را پدید می‌آورد.» نکته مهم این است که در همان ابتدای اندیشیدن در باب سیاست، رابطه‌ای قوی میان انسان (یا حیوان ناطق)، سیاست و شهر برقرار بوده و شکل گرفته است. اگر بخواهیم درکی سرراست از گفتار ارسطو در سپیده‌دمان فلسفه داشته باشیم، باید بگوییم از نظر او حیوان ناطق در درون شهر است که انسان و سیاسی می‌شود و این نسبتی به هم‌ تنیده است. «نطق کردن» چه به معنای بیان کردن و چه به معنای اندیشیدن، نه‌ تنها تمایز بخش بین انسان و حیوان، که آفریننده‌ی «شهر» نیز هست. شهر من جایی است که بتوانم در آن ناطق باشم؛ بیندیشم و سخن بگویم. به تعبیر ارسطو، بستر سخن‌گویی و اندیشیدن «شهر» است. شهر همان مکان اشتراکی و قدر مشترک زندگی شهروندان و ساکنانش است که در بالاترین شکلِ آن، خود را در آگورای یونانی، یعنی مراکز شهر که محل اجتماعات همگانی و دموکراسی مشارکتی بود، می‌نمایاند. این گفتار ارسطو بدین معناست که محدود کردنِ نطق (بیان، لوگوس یا اندیشه‌ی) انسان‌ها به معنی گرفتن شهر از ساکنان و بی‌جا کردن آدم‌هاست.
این نکته بسیار مهم در اندیشه سیاسی می‌تواند به‌گونه‌ای انضمامی‌و برای وضعیت ما راهنمایی شود تا پاسخی برای مسئله اجتماعی مهاجرت بیابیم: چرا جامعه امروز ما بیش از هر زمانی در تاریخ خود، جامعه‌ای است که بخش بسیاری از افرادش (غالباً در طبقه متوسط) می‌خواهند به غرب مهاجرت کرده، از ایران خارج شده و پاسپورت دیگری بگیرند؟ اگر یکی از میانجی‌های شناخت جامعه، شناخت و تحلیل رؤیاها و تخیّلات افراد آن باشد، «خارج زندگی کردن» یکی از رؤیاهای مهم جامعه امروز ماست تا حدی که نرفتن و ماندن، به گونه‌ای متضاد در همین جامعه، به یکی از ارزش‌ها و مشخصات تشخص‌بخش تبدیل شده‌ است. وقتی کسانی نمی‌خواهند از ایران مهاجرت کنند و این دیدگاه را به عنوان یک خصلت تمایزبخش مطرح می‌کنند، بیش از هرچیز نشان می‌دهند که «مهاجرت» به خواستی عمومی‌مبدّل شده است.
به جز تصویری که غرب از خودش به ما نشان می‌دهد و بالطبع تصور ما از آن، عامل بسیار مهم دیگر در افزایش میل به مهاجرت این است که گاها شهروندان به «مهاجران همیشگی» تبدیل می‌شوند. آنها بی‌جا شده‌ و در درون شهرشان احساس غربت می‌کنند. به گونه‌ای تناقض‌نما افراد در کشوری که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده‌اند، غریبه می‌شوند؛ تحقق آن ‌چیزی که ما از «در وطن خویش غریب» می‌فهمیم.  برای آنکه از خانه‌اش دور است و احساس آوارگی دارد، کوچک‌ترین چیزها، جزئیات و از همه مهمتر خاطره می‌تواند چون یک خبر فاجعه‌بار، یک شدت عمل کند. به همین سبب، آنکه از خانه‌اش دور است هر لحظه در تنهایی‌اش مترصد فروپاشی است. زندگی او عادت مرسومی‌می‌یابد که کم‌کم در آن مهارت پیدا می‌کند: خنثی کردن «فروپاشی». در این میان لحظه مرگ و یا به تعبیر دیگر، لحظه فروپاشیِ عیان‌شده‌ی آواره بیش از هر چیز طنینی است از احساس غربت در همگان؛ حتی برای آنانکه در خانه ساکن‌اند.
از سویی دیگر هر انسانی نوعی تجربه «غربت» را از سر می‌گذراند که به او این امکان را می‌دهد که بتواند آوارگی را در معنای کاملش بفهمد؛ احساس دورافتادگی از جامعه، اطرافیان، قوانین، عُرف، خانواده و از همه مهمتر، خود. مرگِ آواره برای او، یادآور حقیقت «آوارگی» است؛ حتی اگر در خانه خودش و در شهرش ساکن باشد. به عبارتی دیگر شهروندِ بیگانه شده با خانه‌اش، می‌خواهد بر غریبگی غلبه کند. دو راه عمده پیش روی اوست؛ آشنایی مجدد با امر غریبه (یعنی شهرش) و باز پس ‌گرفتن آن و یا در صورت ناتوانی و شکست در این راه، به واقع غریبه و مهاجرشدن و غلبه بر این دوپارگیِ فزاینده. سوژه‌ شکست‌خورده، مهاجرت می‌کند تا به واقع نیز«غریبه» شود. این غریبگیِ خودخواسته مسئله‌ای است که نباید آن را به پناهندگان و فعالان سیاسی تبعیدی محدود کرد. مهم این است که سازوکار اقتدارگرا شهر را به مثابه یک مفهوم، نابود کرده و منبع تولید مهاجر می‌شود.

 

ارسال دیدگاه شما

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیر سیستم منتشر خواهند شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهند شد
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی باشد منتشر نخواهند شد
1401/6/14 -  شماره 5202
جستجو
جستجو
بالای صفحه
کد خبر: ۱۳۱۰۸۰
چرا این روزها همه می‌خواهند مهاجرت كنند

پاسپورت من كو...!؟

شاید هیچ زمانی مانند این روزها مساله مهاجرت در جامعه ایرانی برجسته نبوده و آمار و ارقامی‌که از مهاجرت ایرانیان به سراسر جهان منتشر می‌شود کمی‌نگران‌کننده است. بنا به آمار منتشر شده، سال گذشته ۱۱هزار ایرانی به کانادا مهاجرت کردند.

درواقع به معنای دقیق‌تر هر ۴۷ دقیقه یک ایرانی به کانادا سفر کرده و اگر بخواهیم آمار سایر کشورها را هم مطالعه کنیم یقینا به عددی محیرالعقول می‌رسیم. امین بزرگیان، جامعه شناس و نویسنده ایرانی در این رابطه پرسشی را مطرح می‌کند: «چرا جامعه امروز ما بیش از هر زمانی در تاریخ خود، جامعه‌ای است که بخش بسیاری از افرادش (غالبا در طبقه متوسط) می‌خواهند به غرب مهاجرت کرده، از ایران خارج شده و پاسپورت دیگری بگیرند؟» او در یادداشت خود که مرتبط با همین پرسش است، می‌نویسد: «امروزه گویا همه‌ ایرانیان در طلب مهاجرت‌اند. خبرها نیز مالامال از مهاجرت‌های غیرقانونی و خطرناک ایرانیان است که برخی از آنان به رسانه‌ها نفوذ پیدا می‌کنند. به طور خلاصه می‌توان گفت که چندی است مهاجرت مسئله اجتماعی شده است.»
ارسطو در فرازی مشهور در ابتدای کتاب «سیاست»، درباره انسان به مثابه جانوری سیاسی، به رابطه انسان، سیاست و شهر می‌پردازد: «از میان جانداران فقط انسان است که توانایی نطق دارد. راست آن است که صورتِ محض نمودار درد یا خوشی باشد و از این رو جانداران دیگر نیز قادر به تولید آن‌اند زیرا طبیعت آن‌ها فقط تا جایی رشد کرده است که بتوانند درد و خوشی را احساس کنند و این احساس را به هم نشان دهند. اما نطق به کار بازنمایاندن سود و زیان، درست و نادرست نیز می‌آید. زیرا آن خصیصه‌ی آدمی‌که او را از جانداران دیگر متمایز می‌کند توانایی او به شناخت نیکی و بدی و درست و نادرست و صفات دیگری از این گونه است و اشتراک در شناخت این چیزهاست که خانواده و شهر را پدید می‌آورد.» نکته مهم این است که در همان ابتدای اندیشیدن در باب سیاست، رابطه‌ای قوی میان انسان (یا حیوان ناطق)، سیاست و شهر برقرار بوده و شکل گرفته است. اگر بخواهیم درکی سرراست از گفتار ارسطو در سپیده‌دمان فلسفه داشته باشیم، باید بگوییم از نظر او حیوان ناطق در درون شهر است که انسان و سیاسی می‌شود و این نسبتی به هم‌ تنیده است. «نطق کردن» چه به معنای بیان کردن و چه به معنای اندیشیدن، نه‌ تنها تمایز بخش بین انسان و حیوان، که آفریننده‌ی «شهر» نیز هست. شهر من جایی است که بتوانم در آن ناطق باشم؛ بیندیشم و سخن بگویم. به تعبیر ارسطو، بستر سخن‌گویی و اندیشیدن «شهر» است. شهر همان مکان اشتراکی و قدر مشترک زندگی شهروندان و ساکنانش است که در بالاترین شکلِ آن، خود را در آگورای یونانی، یعنی مراکز شهر که محل اجتماعات همگانی و دموکراسی مشارکتی بود، می‌نمایاند. این گفتار ارسطو بدین معناست که محدود کردنِ نطق (بیان، لوگوس یا اندیشه‌ی) انسان‌ها به معنی گرفتن شهر از ساکنان و بی‌جا کردن آدم‌هاست.
این نکته بسیار مهم در اندیشه سیاسی می‌تواند به‌گونه‌ای انضمامی‌و برای وضعیت ما راهنمایی شود تا پاسخی برای مسئله اجتماعی مهاجرت بیابیم: چرا جامعه امروز ما بیش از هر زمانی در تاریخ خود، جامعه‌ای است که بخش بسیاری از افرادش (غالباً در طبقه متوسط) می‌خواهند به غرب مهاجرت کرده، از ایران خارج شده و پاسپورت دیگری بگیرند؟ اگر یکی از میانجی‌های شناخت جامعه، شناخت و تحلیل رؤیاها و تخیّلات افراد آن باشد، «خارج زندگی کردن» یکی از رؤیاهای مهم جامعه امروز ماست تا حدی که نرفتن و ماندن، به گونه‌ای متضاد در همین جامعه، به یکی از ارزش‌ها و مشخصات تشخص‌بخش تبدیل شده‌ است. وقتی کسانی نمی‌خواهند از ایران مهاجرت کنند و این دیدگاه را به عنوان یک خصلت تمایزبخش مطرح می‌کنند، بیش از هرچیز نشان می‌دهند که «مهاجرت» به خواستی عمومی‌مبدّل شده است.
به جز تصویری که غرب از خودش به ما نشان می‌دهد و بالطبع تصور ما از آن، عامل بسیار مهم دیگر در افزایش میل به مهاجرت این است که گاها شهروندان به «مهاجران همیشگی» تبدیل می‌شوند. آنها بی‌جا شده‌ و در درون شهرشان احساس غربت می‌کنند. به گونه‌ای تناقض‌نما افراد در کشوری که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده‌اند، غریبه می‌شوند؛ تحقق آن ‌چیزی که ما از «در وطن خویش غریب» می‌فهمیم.  برای آنکه از خانه‌اش دور است و احساس آوارگی دارد، کوچک‌ترین چیزها، جزئیات و از همه مهمتر خاطره می‌تواند چون یک خبر فاجعه‌بار، یک شدت عمل کند. به همین سبب، آنکه از خانه‌اش دور است هر لحظه در تنهایی‌اش مترصد فروپاشی است. زندگی او عادت مرسومی‌می‌یابد که کم‌کم در آن مهارت پیدا می‌کند: خنثی کردن «فروپاشی». در این میان لحظه مرگ و یا به تعبیر دیگر، لحظه فروپاشیِ عیان‌شده‌ی آواره بیش از هر چیز طنینی است از احساس غربت در همگان؛ حتی برای آنانکه در خانه ساکن‌اند.
از سویی دیگر هر انسانی نوعی تجربه «غربت» را از سر می‌گذراند که به او این امکان را می‌دهد که بتواند آوارگی را در معنای کاملش بفهمد؛ احساس دورافتادگی از جامعه، اطرافیان، قوانین، عُرف، خانواده و از همه مهمتر، خود. مرگِ آواره برای او، یادآور حقیقت «آوارگی» است؛ حتی اگر در خانه خودش و در شهرش ساکن باشد. به عبارتی دیگر شهروندِ بیگانه شده با خانه‌اش، می‌خواهد بر غریبگی غلبه کند. دو راه عمده پیش روی اوست؛ آشنایی مجدد با امر غریبه (یعنی شهرش) و باز پس ‌گرفتن آن و یا در صورت ناتوانی و شکست در این راه، به واقع غریبه و مهاجرشدن و غلبه بر این دوپارگیِ فزاینده. سوژه‌ شکست‌خورده، مهاجرت می‌کند تا به واقع نیز«غریبه» شود. این غریبگیِ خودخواسته مسئله‌ای است که نباید آن را به پناهندگان و فعالان سیاسی تبعیدی محدود کرد. مهم این است که سازوکار اقتدارگرا شهر را به مثابه یک مفهوم، نابود کرده و منبع تولید مهاجر می‌شود.

 

ارسال دیدگاه شما

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیر سیستم منتشر خواهند شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهند شد
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی باشد منتشر نخواهند شد