یکی از هوشهای کم نظیر تاریخی گفته است «انسان در ذهنش زندگی میکند» . نجف دریابندری از زمره آدمیانی بوده که همواره در مدار ذهن و خیالم بوده است جا به جا. درهمین ماجرای فلج کنندهی کرونا از نخستین کسانی که به ایشان فکر کردم نجف دریابندری بود. دریغ اینکه نه دیدار ممکن بود و نه میشد به او تلفن زد، زیرا چندی بود که دیگر نمیشنید و این را در آخرین دیدار متوجه شدم که سخن هم نمیگوید.
شاید این به نظر عادی بیاید برای اشخاصی که از نزیک نجف را ندیده بودند چنان افراخته و به قامت و سراپا زیبایی و سلیقه در پوشیدنِ لباس که این همه از انضباط شخصیتی وی میآمد. دفترِ کارش در ضلع جنوبی حیاط بود تا به یاد میآورم، و نجف برای رفتن به دفتر کارش، ریش تراشیده با لباس مرتب که میپوشید از آن چند متر حیاط عبور میکرد و میرفت مینشست پشت میز کار.
چنین انضباطی در نسل نجف دریابندری عادت شده بود، چنانچه به یاد میآورم زنده یاد دکتر ابراهیم یونسی هم چنین بود و کم و بیش شاملو و احمد محمود نیز با همان امکانات محدود.
برای نجف زندگی همیشه اهمیت خود را داشت و سرزندگی تا سرِ پا بود. اتفاق افتاد که شبی را بگذرانیم به سرخوشی، و این به سالهایی بر میگردد که برشت گویا بدان مناسبت نوشته بوده« آن که میخندد هنوز خبر فاجعه را نشنیده است» و در آن شب نجف با یک- دو دوست دیگر گفتند و خندیدند، و خندههای نجف معروف بود به رسایی و بلند صدایی و اتاقِ کوچک من ظرفیت آن شلیکِ خندهها را نمیداشت. شب تمام شد و صبح فردا فرزندم سیاوش که ده- دوازده ساله بود پرسید«بابا این دوستت کی بود؟» گفتم « آقا نجف دریابندری، چطور بابا؟» سیاوش گفت«آخه خندههاش نگذاشت تاصبح بخوابم!» من لبخند زدم و شاید گفته باشم البته تیغه دیوار بین دو اتاق هم زیاد ضخیم نیست ! یادِ نجفِ دریابندری را همچون یکی از ناخدایان زبان و ادبیات ایران گرامی میدارم.